روز عشق
فرزاد:سلام.خسته نباشید
زینب:سلام.ممنون
فرزاد:ببخشید میتانم یه سوال خصوصی ازتان بپرسم؟
زینب:خواهش میکنم بفرما
فرزاد:خیلی خصوصیه ها!
زینب:خواهش میکنم بپرس
فرزاد:نمیدانم چجور بگم
زینب:الله اکبر .هرجور راحتی
[فرزاد سرشو پایین میندازه و دلشو به دریا میزنه و در حالی که انگشتش را به طرف نایلونی که در دستان زینباست دراز میکنه و میگه]فرزاد:اونی که دستتانه جریانی داره؟
[زینببا حالت تعجب نایلونی را که دستشه بالا میآره و در حالی که دربنایلون را باز میکنه می گیه]زینب:چه؟
فرزاد:اون
زینب:چی؟
[فرزاد اینبار با انگشتش انگشتری را که دست راست!!!!!!!!!زینب است رو نشان میده و میگه]فرزاد:اونی که دستتانه!!!!
[در این لحظه زینب میگیره که جریان از چه قراره و منظور اف را تا آخر میخانه اما طوری وانمود میکنه که انگار هیچی نفهمیده با خونسردی میگه]زینب:آه!این منظورتانه؟منظورتان جنسشه؟جنسش از همونیه که دست خودتانه.
[فرزاد با خودش میگه تا اینجاشو آمدم بزار بقیشو برم]اف:نه منظورم جنسش نیس.میخواستم بدانم جریانی داره که دستتانه؟
[زینب درحالی که غلغله ای در درونش ایجاد شده بود ]زینب:نمیدانم .یعنی چه؟
فرزاد:میشه بریم اونجا
[چند قدمی از جلو درب آزمایشگاه فاصله میگیرن وکمی اونطرفتر وایمسن]
فرزاد:حقیقتش از ظهر که آزمایشگاه شروع شده اعصابم به هم ریخته از موقعه ای که اینو دستتان دیدم اصلا به کلی اعصابم در هم ریخته.می خواستم بدانم که اینی که دستتانه جریانی داره میخواستم بدانم تو این سیزده روز جریانی پیش آمده که الان این دستتانه.یعنی مال کسیه؟
[در این لحظه زینب در حالی که مات و مبهوت شده بود برا چند لحظه به صورت افرزاد خیره میشه فرزاد هم درحالی که ازهمون اول سرش پایین بود پایینتر میندازه ]
این چند لحظه مکث در درون فرزاد و زینب:
درون زینب:
[در حالی که زینب در درونش از خوشحالی نمیدانست چطوری خودش را کنترل کنه که بلاخره اونی را که هر روز توفکرش بود وبه امید او میامد دانشگاه وبا خودش فکر میکرد که خدایا یعنی میشه که اف به من..... یعنی واقعا حال خواب نمی بینم در درونش چندتا سیلی به خودش میزنه که اگه خوابه بیدار بشه .یعنی واقعا همه نذرها و دعاهام به واقعیت تبدیل شده.یعنی اون دختر خوشبخت منم زد در این لحظه هم از یاد خدا غافل نمیشه و با خودش میگه خداجون شششششششششششکرت ممممممممرررررررررررسسسسسسسسییییییییییییی که منو به آرزوم رسوندی.]
درون فرزاد:
[خدایا چرا جواب نمیده؟میخاد چکار کنه؟چرا رنگ صورتش قرمز شده؟همین. بیشتر از این فکر نکرد]
[زینب بعد از فارغ شدن از راز و نیاز با خدا ]زینب:نه.خداحافظ
[در این لحظه زینب سالن دانشگاه را ترک میکنه و از دانشگاه بیرون میره]
از اون لحظه به بعد تا روز بعدش زینب و اف دو حالت کاملا متفاوت داشتند:
فرزاد بعد از شنیدن جواب نه زینب خیلی جا خورد وچون تا قبل از نه گفتن زینب فکر می کرد که حتما اون انگشتر نشان کسی است در دستان او که در این ۱۳روز که با فامیل و اقوام در ارتباط بودن اتفاق افتاده.اما عد از شنیدن نه زینب با خودش میگفت که خراب کردم چون الان فکر میکنه من این حرفو برا خاطر [باعرض پوزش]دوست دختر بازی زدم و این مسئله خیلی عذابش میداد تا اینکه تصمیم گرفت این جریانو با خانوادش که از قبل در جریان بودن مطرح کنه که به او کمک کنن.....
زینب که بعد از شنیدن این حرف کاملا به یه دختر سرخپوست مبدل شده بود[از لحاظ رنگ صورت]راهی منزل شد و کلا در این فکر بود که آیا این حرفو واقعا اف به من زده این خود اف بود اف بود .او که آدم کم رو و سربه زیری بود چطور این حرفو زد منظورش جدی بود.و اون روز و شبو کلا گوشه گیر شد و اون روز برا اینکه کمی از تو فکر دربیاد و خانه کم بهش گیر بدن که چت شده اتفاقی برات افتاده به خیاطی که در نزدیکی خانشان بود رفت اما این کار هم فایده ای نداشت تازه شیطنت بچه ای که در خیاطی بود اعصابشو به کلی خراب کرد خلاصه اون شبو اصلا نخابید و فقط به یاد خدا بود وهههههههههههههههههی نماز شکر میخواند.
با آرزوی موفقیت برای زینب که بعد از اون اتفاق سبب موفقیت فرزاد شد.